توی کافه نادری کنج همون میز بلوط
دوتا صندلی لهستانی هنوز منتظرن
تا من و تو بشینیم،گپ بزنیم مثل قدیم
شب بشه،مشتریا تا آخرین نفر برن
ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز
هم تو تابستون داغ،هم توی پاییزای سرد
تابلوی بسته و باز پشت شیشهء درو
بعد رفتن ما اون کافه چی وارونه می کرد
چشمک ستاره ها رو می شمردیم،یادته؟
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم،یادته؟
من مث سایهء تو،تو واسه من مث نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم،یادته؟
دستامون تو دست هم،گم می شدیم تو خواب شب
دل دیوونهء من هی قدماتو می شمرد
کوچه ها رو رد می کردیم تا خیابون بزرگ
عطر ناب تو منو تا آخر دنیا می برد
حالا تو نیستی و این کوچه صدام نمی زنه
حالا تو نیستی و بی تو،دیگه کافه،کافه نیست
دیگه هیچ ستاره ای جرأت چشمک نداره
هیچ کسی مثل من از نبودنت کلافه نیست
چشمک ستاره ها رو می شمردیم،یادته؟
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم،یادته؟
من مث سایهء تو،تو واسه من مث نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم،یادته؟
خیلی قشنگ بود. مخصوصاْ با این حالی که من امشب دارم. مرسی. خیلی چسبید.
سلام بانو
حس همزاد پنداریمان ما را تا کنج همان میز بلوط روی اون صندلی لهستانی برد.
گپ زدیم مثل قدیم تا همه . . .
در پناه دادار پایدار
متاسفم از اینکه شما هم این حس وحشتناک رو تجربه کردی. میدونم که میدونی واقعاْ دردناکه.
راستی ار بابت لینک خیلی ممنونم ولی اگه این کفتر نامه رسون که شما لینک کردین من باشم و اشتباهن خودمو زیادی تحویل نگرفته باشم یه اشتباه کوچولو اتفاق افتاده. چون من از بلاگفا استفاده میکنم و شما بلاگ اسکای رو لینک کردین و تو بلاگ اسکای کفترنامه رسونی نیست.
نوشته هاتو دوست دارم. اسب سرکش در سینه لیلی عالی بود.
ممنون عزیز...حس من و تو نسبت به کیمیایی بزرگ یه حس متقابل هست.......
مارال جان سلام
چه خوب و با احساس می نویسی
آدم حس می کنه همونجاست وداره....
راستی چه ارام و بی صدا به قلب من سرزدی !
بهتر می بود اگر رد پای خودت را به رسم یادگاری برای ما بر جای می نهادی آره گله .
مارال ............ سلام............
سلام عزیزم .شعر خیلی زیبایی بود .
.
.
.
.
من به روز کردم .منتظر حضورت
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
هم چنان آهم که جفتش را
سخن از ماست
از من،از تو
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟